۰۹ دی ۱۳۹۰

sms

همه smsها پاک شدن . همه  اونهایی که برات نوشته بودم و توی druft ریخته بودم پاک شدن. خیلیا شون  رو توی اوج بد بختی نوشته م .تو هیچ وقت نخوندیشون.  پاک شدن و اسه خاطره یه  sms تخمی  ویروسی. همه شون  به گا رفتن انگار هیچ وقت نبودن مثل من.  میخواستم قبل از پاک شدن  بشینم  یه روز واست بخونمشون. بگم ببین و تی دلم خیلی میگرفت  به کجا میرسیدم. چه حالی داشتم. بگم که بدونی کجای زندگی رسیدم.  اما حالا دیگه نیستن. مثل تو که نیستی. مثل تو که بی اهمیت  رفتی.
دستشون رو کشیدم گفتم تو رو خدا پاک نشین. ت رو خدا بمونین. من شما رو با جون دل  نوشتم.   نشد.  نخواستن . چه  فرق داره. گوشیم و reset  کردم. همه چی به گا رفت.  مثل من  و تو.

۲۸ آبان ۱۳۹۰

همیشه که نباید ناراحت باشم که بنویسم . گاهی وقتی که سر هستم  و هیچ حسی هم ندارم شاید نوشتن بکارم بیاد. مث الان.
الان نمی دونم چه حسی دارم. ناراحت نیستم. خوشحالم نیستم.  حوصله هیچ کاری رو هم ندارم.  شاید الان ته دلم میخواد که یه دوس پسر داشته باشم و بهش تلفن کنم.   می دونی اونقدر ها هم که فکر میکردم بدم نِمیاد که با کسی باشم. بدم نمیاد این تنهایی رو ول کنم بره.  اما خوب میترسم؛که با کسی آشنا بشم که باز من سوق بده سمت  گذشته. هی هر ثانیه  مجبورم کنه به مقایسه. آره خوب من آدمیم که یه چیز و یه کس  و یه اتفاق رو مبدا زندگیم میکنم. همه زندگیم از اون مبدا میگذره.وقتی یه آدم مبا باشه  الگو باشه  همه رو با اون مقایسه میکنم. مث وقتی که میخوام آدرس بدم و مبدا شده بازار بزرگ. همه جا رو میتونم اونجوری آدرس بدم که از در بازار بزرگ رد شد. نمی دونم خجالت آوره یا نه  ولی واقعیت. و وقتی انکارش کنم هیچ فرقی به حالم نمیکنه.
الان
 به  بازار بزرگ و خیابونای پشتیش فکر میکنم. حتی به کفشای پر آب و گریه های ریزم توی سرما. انگار الان هنوز همونجام کنار میم  توی حیاط  خونه شون در حال گریه. در حال فرو رفتن توی گوه با  پاهای خیس و یخ زده.
گاهی هم میرم توی اون شب که بلند میشم و مینشستم و توی تاریکی میزدم رو  سینه م که نفسم بیاد بالا. میرم توی همون حال که چشام جز تاریکی هیچی نمی دید و  اشکام بی صدا میریخت.
خوب من توی یه موقعیتایییه جوری فلش بک میزنم که انگار حالا  توی همون سال و زمان و مکان. بده! تخمیه !
ولی چه کار کنم؟

۰۸ آبان ۱۳۹۰

بيا قبول کن وبگو هيچي قرار نيست درست بشه. چهارشنبه شب ازگريه داشتم جر ميخوردم. دقيقا بعد از اينکه تلفن رو قطع کردم احساس کردم که بايد خودزني کنم. آدم   وقتي احساس  حقارت بهش دست ميده بايد بميره! مي دوني همه تقصيرا رو  انداخته بودم گردنم خودم.  مقصر تمام بدبختيام خودم بودم . اينکه چرا اجازه دادم زندگي باهام اينطوري تا کنه . يا اينکه چرا اينقدر زودباور کردم که شايد همه چيز داره عوض ميشه. اينکه اميدوار شدم که اوضاع بهتر ميشه و يه روز خوب داره مياد. مي دوني  انگار توي فضا بودم.  نمي دونم چي باعث شد اينقدر روياهامو واقعي ببينم.  بيدار بودم و خودمو زدم به خواب. خوب اونم هلم داد تا بيدار شم. من پرت شدم دوباره وسط زندگيم. واسه همين نشستم  و بلند بلند گريه کردم. واسه همين هي ميگفتم پس کي مي خواي تمومش کني؟!  کي تموم ميشه؟
خب اينا رو گفتم و همش حواسم به در بود که کسي نياد  توي حياط. گريه ميکردمو  جلوي دهنو ميرگفتم که کسي صدامو نشنوه.
بشنون که چي؟  بدونن که چي ؟  چه کاري از دستشون بر ميآد؟ جز اينکه ناراحت بشن و  اونا هم بشن آيينه دق واسم.
خودت ميدوني  اون لحظه  حس کردم دوباره  که نه واسه چندمين بار دارم ميبازم . بعد فکر کردم اگه ديشب باش حرف نزده بودم , اگه هنوز نشئه صداش نبودم حتما خودمو ميکشتم. اما حالا که خوب نگا ميکنم ميبينم. چه بند هاي اميد م که منو به اين زندگي وصل کردن پوچن.
همشون يه دروغن که فقط مثل سراب توي کوير درست ميشن که بگن ادامه بده... ادامه بده... بعد تو همش ميگي شايد اين سراب نباشه! شايد اين ديگه واقعيه. بعد دوباره و چند باره انرژيتو  جمع ميکني ميري سمتش. که يهو ميبيني اينم وهم و خيال مثل قببليا.  خب اين سيکل زندگي شده.. لعنتي افتاده توي حلقه تکرار  رو من هر چي فکر ميکنم اون  کليدا رو يادم نمياد که ميزدم و  حلقه متوقف ميشد.

۰۲ آبان ۱۳۹۰

نفهميديم

بايد يک آلارمي چيزي توي زندگيه آدم باشه که وقتي داريد  روزهاي خوش زندگيت را ميگذروني بياد و بگه که " هي , اين روزهاي خوبت است پس تا جون داري استفاده کن حال کن که تکرار نشدني هستن"
حالا من همش دوست دارم بشينم و باهات حرف بزنم. اما حالا وقت کمه  و من مدام  از حرفهام فاکتور ميگيرم ؛ همه رو خلاصه  ميکنم که  فقط اونهايي رو که مهمه بگم، يا اونايي رو که بحث و گفت و شنود کمتري پشت بند بوجود مياد. من همش بايد توي فکر زمانبندي باشم که وقت به ماچ و بوسه هم برسد. بايد همه چيزمان کوتاه باشه. براي همينه که تا به تو ميرسم سريع يک عالمه حرف ميزنم يا  از زيادي حرفها لال ميشم ,همش ميخوام  زودتر يه جاي خلوت پارک کني تا تند تند  پشتِ سرِهم همديگه رو ببوسيم,که بعد تو بگي ديوونه شديم :) .
خب من واقعا ديوونه شدم  و اينو خيلي  جدي بدون هيچ لبخندي ميتونم بگم اما نميگم چون ناراحت ميشي و هيچ وقتي نداريم که من بتونم کامل از دلت در بيارم وهي خودمو بهت بچسبونم و بگم بخند ديگه لوس بي مزه.
من همش فکر ميکنم اون روزا که ميرفتيم و حداقل 4-5 ساعت باهم بوديم, چرا بيشتر حرف نميزديم! بيشتر نمي بوسيدم و  سکس نمي کرديم! چرا خيلي حرفا رو اصلا  نمي گفتيم؟! چرا اصلا باهم مسافرت نرفتيم؟!  خوب ما اون روزا خيلي چيزها داشتيم که الان حسرتش رو ميخوريم. وقت   آزادي   خونه   ولي نفهميديم. چرا؟
چرا يه کسي نهيب نزد خوش باشيد لعنتي ها!


۲۰ مهر ۱۳۹۰

توِ خيالي

من هر کاري ميکنم, هر جايي ميرم ,  هر چي پيش ميادو واست ميگم . وقتي ميام خونه و بيکار شدم. ميشينم  يا راه ميرم و همش روتعريف ميکنم  . همه حرفامو به تو ميگم. که گاهي باهم بخنديم. يا گاهي باهم دعوا کنيم . يا بگم از کار خسته شدم و توي شرکت اينجورين تو هم بگي  ولش کن  بيا پيش خودم. يا بگم مامان اعصابمو خرد کرده و تو بگي  اشکال نداره.  خوبيش اينه گوش ميدي مثل هميشه. البته يه چيزايي رو هم واست نميگم چون غيرتي ميشي و ممکنه بهم گير بدي. ميگم يه کفش ديديم عاشقشم قربونش برم, تو هم بخندي بگي ديوونه! حتي يه عالمه ناز  مي کنم واست.  تو هنوز پيشمي. من  با تو خيالي زندگي ميکنم.
همه چي خوبه تا با تو خيالي هستم.
لامصب اين واقعيت هنوز خودشو ميکوبونه توي صورتم. هي مياد توي چشام زل ميزنه و تلنگرم ميزنه که تو خيالي رو محو کنه. لعنتي!
لعنتي


ديگه بي تو نميتونم. بفهم. دوريت منو ميکشه . داره ريز ريز ميکشه. مثل آدمي که قطره قطره خونش ميريزه هر دقيقه ش يه مردن و زنده شدنه .اما تموم نميشه. واقعا چرا تموم نميشه ؟ چرا؟

۰۵ مهر ۱۳۹۰

نامريي

بعد آدم دوست دارد برود به همه بگويد. لطفا منو قضاوت نکنيد. اصلا من آدم مهمي نيستم که بخوام فکرتون  رو واسه ي خوب و بد بودنم درگير کنين. من اصلا يک آدم خنثي هستم. کلا توي زندگيه هیچ کس  حتي خودم هيچ اثري نمي ذارم. بعد شما مي خوايين فکر کنين که من بدم يا خوب. من هيچي نيستم. من يه آدمم که توي هر جاي همون شکلي به نظر مي رسم
اصلا من شيشه م
ولم کنين

۱۹ شهریور ۱۳۹۰

  دیروز 1000 تا بدبختی داشتم. یک عالمه فکر اعصاب خرد کن ریخته بود سرم. باید جای همکارم که مرخصی رفته بود می رفتم سر کار. با  و  دعوایم شده بود . حقوق همه واریز شده بود  حقوق من بین حساب آقای مدیر و حساب خالی من  یک جایی توی اینترنت گیر کرده بود و از راه دور میگایید.  قرار  شده بود  ساعت کاری را زیاد کنند  و مدیر بر خلاف معمول  نیامد ه بود که بشود  نظرش را عوض کرد.بی حواس  داروهامو قطع کرده بودم و پریود شدم  دردش را نمی دانم باید کجای بد بختی ها جا می دادم. 
با همه اینها. دیروز تولدت بود.یادم نمی رود. بین این همه مشکلات و مشغولیت ها  بازم فکر تو جایش را باز می کند  و می آید می نشیند روی همه مغزم. حواسم را از همه جا پرت می کند و خودش را  زوم می کند.
هیچی فقط خواستم بگویم. از بیکاری نیست که به  یادت هستم. توی هر حالی هستی. تولدت مبارک.


۱۰ شهریور ۱۳۹۰

تو هم به من نگو!

بعد منو تو ميشينيم  مسابقه مي گذاريم که کي بدبخت تر شده. که کي بيشتر ضربه خورده و بيشتر به گا رفته. من از کار و  افسردگي و ديوانگي  و بي تحمل شدنم مي گم. تو هيچ نمي گي. هميشه همين طور بودي . عادت داشتي سر بسته و کلي بگي. فقط ميگي شرايط من بدتره.
 مامان  تلفن ميزنه.مي گه کجايي و دير کردي و فلان...
ميگم  زندم مي آم.
بعد
تو ميگي ديرت شده. ميگم  نه! مي ترسن مرده باشم, نمي دونن مرگ هم سراغ منو نميگيره و گرنه منکه از خدامه!
اونجا که لبخندت  آروم محو ميشه. از اون لحظه متنفرم. آدم شايد نبايد همه چي رو اينقدر  روراست بگه.
حتي به تو

ما با فاصله

زندگي ما دارد به اين سمت پيش مي رود که من  وتو مي آييم  همديگر را مي بينيم   مي خنديم   حرف مي زنيم    بغل مي کنيم    مي بوسيم   سکس مي کنيم      بغل مي کنيم    حرف ميزنيم   و  خداحافظي.
بعد مي رويم  سر زندگي قبلي مان   انگار که هيچ اتفاقي نيافتاده. فقط  توي ذهن و دل ما  آشوب مي شود و تمام. تو و من ميرويم  سر کارمان غذا مي خوريم  بيرون مي رويم و با پارتنرمان ارتباط معمولمان را داريم. من و تو   پيش هم مکث مي کنيم  و بعد ادامه مي دهيم. براي من روحيه است
براي من زندگي است مثل اينکه آدمي که دارد خفه مي شود را  چند دقيقه اکسيژن بدهند که زنده بماند که نميرد.
ديشب فکر کردم بايد تمام شود؛ گفتم" آخرش که چي؟!"  داريم خيانت مي کنيم. انسانيت و اخلاقيات را زير پا مي گذاريم. وقتي تو ازدواج کرده اي  و من توي يک رابطه ام  نبايد  هيچ کداممان خيانت کنيم  از ما بعيد است. ما که اين طور نبوديم. به  وفا داري و  اين حرف ها  اعتقاد داشتيم.
اما ديدم دارم شعار ميدهم. آدم بايد خودش مچ خودش را موقع گوز گوز کردن هاي الکي بگيرد. وخطاب به خودم گفتم" کس نگو؛ بخواب صبح بايد بري  سر کار"

۱۷ مرداد ۱۳۹۰

غير عادي

خوب بايد روراست باشم. وقتي   بهش فکر مي کنم. مي بينم که منم دلم تنگ شده!
خوب فکرشو نمي کردم  که  پيش من جايي داشته باشه  يا اينکه  رفته باشه توي دلم.  عجيبه! رفتارش اونقدر  عصبيم ميکنه که دلم  مي خواد  هر چي فوش توي دنيا هست و بارش کنم. اما لعنتي    2 هفته که ازش خبري نبود  حرصم در اومد؛  اما هي مي گفتم  چقدر  بيشعور که بهم اس ام اس نداد, چقدر آشغال که  تلفن هم نکرد . صبح    زير پتو غلت مي زدم و  يه چشمم رو باز مي کردم و اين موبايل رو چک مي کردم که شايد خبري  بوده باشه  بازم نه!
اما وقتي همون موقع اس ام اسش رسيد که گفت " دلم برات تنگ شده" نيشم تا بنا گوش باز شد. بعد به خودم گفتم: تو که گفتي واست مهم نيست, محلش نميذارم ديگه. خودتو جمع کن! 
بعد خودم و نيش بازمو جمع کردم.
:]


۰۷ مرداد ۱۳۹۰

اتفاق

بعد مي گويد خوب آخرش چي ؟!
بعد مي فهمد هيچي. اصلا بعضي اتفاقات آخر ندارند. از اول که مي افتند توي زندگي  قرار نيست آخر داشته باشند. فقط انگار قرار است باشند, بيفتند.  سرشت  اتفاق ها اين است که بيفتند. هدف  غايي آنها  اين است  بيايند توي زندگي خود نمايي کنند و بروند پي کارشان. بيچاره اتفاق ها.  اول که مي آيند خودشان را  يک جوري نشان مي دهند که انگار  بايد  نتيجه داشته باشند؛ بايد  تَه داشته باشند خوب  ولي اينطور نيست . البته خودشان در ابتداي کار  تصور مي کنند که  هدف از وجودشان اين است که  يک  نتيجه يي از آنها گرفته شود و به زندگي  تزريق شود. نمي دانند که دارند  خودشان را مي اندازند  به ما  به زندگي.

پاک

ا اتفاقات زندگي باعث مي شود که به آدم جديدي بدل شويم. من آدم جديدي شدم که با آن دختر 2 سال پيش  خيلي فرق دارد. انقدر  که وقتي  سراغش را از  خاطراتم مي گيرم خيلي  غريبه به نظر مي آيد. انگار که او مرده است و آدم جديدي جايش را گرفته. دروغ است  اگر  بگويم آرزوي   برگشت آن آدم  سابق  را دارم. اما گاهي  به پاکيش  غبطه مي خورم.   پاکي آدم خيلي سريع از دست مي رود مثل اينکه ذوب شود  قطره قطره بريزد  روي  زمين تا بيايي جمعش کني  تبخير مي شود. حتي اثري هم از آن باقي نمي ماند گويي هرگز  نبوده است. براي  همين آدم نمي تواند  ثابت کند که  زماني پاک بوده حتي  ممکن است خودش هم  شک کند و فرض  را  بر اين بگذارد  که  پاکي  تو همي  بيش تر  نبوده است.


۰۲ مرداد ۱۳۹۰

خواهش می کنم بی خیال باش

من حق دارم غصه بخورم. ناراحت باشم. اما مامان نمیگذارد.
می آید می نشیند و می گوید:" از چی ناراحتی ؟ فلانی چیزی گفته؟"
  می گویم هیچی, حوصله ندارم! ولم کن!
 اخم می کند ومی رود توی آشپزخانه؛ ظرف می شورد , غذا می پزد ... و به من فکر میکند, ناراحت می شود غصه مي خورد..
 من حوصله ندارم دردم را بگویم ..نمی توانم زخم هایم سر باز کند. غم من حرف و رفتار فلانی نیست. غم من بزرگ تر شده است  به اندازه خودم  حتي  بزرگتر از خودم .من اگر دردم را بتو بگویم دوبل می شود. سر باز می کند.حتی اگر نگویم باز دوبل می شود. وقتی تو ناراحتی مي شوي  وقتی می بینم همش به من فکر میکنی.
مامان باز توي آشپزخانه ست, باز مرا مي پايد با اين قيافه وارفته و غصه مي خورد ، باز هزار فکر ميکند هزار خيال مي تراشد و درد مرا فرض مي کند و غصه مي خورد.

۱۶ خرداد ۱۳۹۰

نيست...

 من داغونم و این چس ناله هام تمامی نداره. هیچ کس حال منو نمی فهمه. تو مخاطب منی ولی هیچ وقت اینو نمی خونی. هیچ وقت درک نمی کنی.  اگر مي فهميدي  لازم نبود که من بيام  اينجا عر بزنم.  ميو مدم  مثل آدماي متمدن به خودت مي گفتم . الان يه چيزايي عوض شده. تو مخاطبي , هنوز  خاص هم هستي  ولي غايبي. منم  يه جور ديگه شدم.
 اون زمانا که هنوز فکر می کردم خدایی هست یه جور دیگه رفتار می کردم. اما الان می دونم نیست. دیگه واسه من هیچ خدایی نیست. خدای من مرده و این منو می ترسونه . من اونقدر ها مذهبی نبودم. اما این که بیست و چند سال از عمرت رو جوری بگذرونی که انگار یه وجود بزرگی هست که عادل و نمیزاره هیچ ظلمی همیشگی باشه و بعد تمام تمام اون تصویرت میشکنه. سخته.
من داغونم . من تو رو ازد ست دادم و همین طور خدامو . هر دو پشتوانم بودین هر دو آرومم می کردین هر دو تون واسم خدایی می کردین . هر کس به روش خودش.
اما الان من بی کس ترین شدم. یه آدم بی کس که این اشکای لعنتیش نمیزاره کیبرد رو خوب ببینه. من بهم ظلم شده و این ظلم رو خداهام بهم کردن. من احمق بودم
. اعتماد کردم . همش روبه رو نگاه می کردم و نفهمیدم پشتوانه هام دارن بِهِم می زنن. من پکیدم. لعنتیا  من شکستم...

۰۳ خرداد ۱۳۹۰

لذت بخش

گفتند به زودي غمگين مي شوي!
باور نمي کنم. گفتم رگم را مي زنم اگر عاقبت کارت بد شود. اين خط اين نشان.
تو زرنگ تر از اين حرفايي . اصلا با هوش تر از آني که زندگيت خراب شود.
تو فقط بلدي بر باد دهي. اما اينکه خودت همقدم باد شوي را بلد نيستي! اصلا در سرشت تو نيست که بر باد بروي.
مي داني! حالا که فکر مي کنم مي بينم بله  من در پستوي دلم يک تنفر ناب دارم که باعث مي شود آرزوي بيچاره شدنت را بکنم. اصلا با هر نفسي که مي زنم و هر بازدمي که دارم اين آرزو را پراکنده مي کنم. اما خيلي نا محسوس. آنقدر مخفيانه اينکار را انجام مي دهم که حتي خودم هم شک نمي کنم که تنفري در کار است.
مي داني خوشحال نمي شوم که به هم بريزي که غمگين شوي. من هنوز همان آدمم که ديدن  ناراحتيت ديوانه ام مي کند. موضوع خوشحال شدن نيست.  موضوع لذت است  لذت.
اينکه يک زماني بشنوم تو به گا رفته اي مرا غميگن مي کند.
اما برايم  لذت بخش است.
لذت با درد

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۰

منِ احمق

می خواهم راجع به عشق و عاشقی ننویسم. می گویم  حتی راجع بَش هم فکر نکنم.
نشسته ام تا این احمقِ درونم را راضی کنم. دست به دامن گوگل  یه عالمه مقاله علمی و روانشناسی را مِن بابِ  فراموش کردن  شکست و عشق و اینها خوانده ام.  خوب براي قانع کردن بايد منطقي صحبت کرد. بايد از راه کارهاي روانشناسي بهره گرفت.
 می خواهم برایش دلیل و منطق بیآورم که" ای دختر خوب تقصیر تو نیست که... اتفاقی ست که افتاده است. طبیعی ست همه آدمها وقتي عاشق مي شوند وقتي 2-3 سال با يک ادم واحد رابطه دارند و وقتي تمام مي شود  نارحت می شوند ؛ و وقتی  يک مدت بعد  مي شنوند عشقشان ازدواج کرده  احتمالا داغون مي شوند . ولی خوب که فکر کنی می فهمی تو هم اشتباه کردی. "

نمي شود خيلي رک و رو راست به احمق درون گفت که تو خر شدي و بايد فراموش کني... نمی شود گفت بیا و از این چس ناله ها و خود عن کردن ها دست بردار...
خودمانیم اینها را دوست دارم بگویم اما خوب ملاحظه  می کنم. نتیجه  تمام مقاله ها را برایش مرور می کنم که باید چطوری فراموش کند باید چطور دوباره شروع کند و انرژی مثبت بدهد و واقعیت را قبول کند. می گویم اینکه عشق نبود فقط یه هورمن نمی دانم چی چی بود که ترشح شد و تو فکر کردی عاشقی و  حالا باید  حرف بزنی  و خودت را خالی کنی و ...

اما احمقِ درونم مدام سیگار می کشد و می گوید :" کس نگو!"






۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۰

من زمانی که مقابل تو هستم باید بمیرم


آدمهایی هستند که باید از زندگیت نیست شوند.
هر چه ازشان دور شوی  فایده ندارد
باید کامل نیست شوند.
باید نباشند
اصلا باید نیاید.




۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰

:(

من نمی خوام از روی دل سوزی و خیر خواهی هم حتی نصیحتم کنی. واقعا تصور می کنی من نمی فهمم راهم اشتباهه . من تمام چال و چوله های این راه رو بلدم. اما باز می خوام اشتباه کنم.
تو چه می دونی این اشتباهم چه لذتی برام داره.
تو چه می دونی  چه آرامشی داره , باور کن من این آرامش قبل از طوفان رو  دوستدارم.
تو چه می دونی زندگی من خیلی وقته طوفانی شده.
 حالا برای یه مدت کوتاه که دوباره بخوام حس خوبی داشته باشم  باید نصیحتای تو رو بشنوم؟!
باید حتما میریدی به حال خوشم؟!

۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۰

وقتی که

دستم روی ماوس است و کنار دستم موبایلم را گذاشتم. هر لحظه حس میکنم دستم میلرزد؛ فکر می کنم ویبره این موبایل لعنتی ست.
از انتظار متنفرم.
از اینکه هر لحظه تحریک میشم که شماره بگیرم و پشت خط منتظر باشم این بوق های لعنتی را تحمل کنم , به هم میریزم.
از اینکه اس ام اس های بی جواب بفرستم , دیوانه می شوم.
می خواهم بی خیال شوم نمی شود. در دسترس نبودن  آدمها  مرا تحریک می کند که بیشتر به سمتشان بروم.
انگار که انها آهن ربا می شوند و منم  یک آهن بی اختیار که به جبر قوانین فیزیکی به سمتشان جذب می شوم.
نمی توانم خودم را  درک کنم وفقط  به خودم می گویم:
چرا؟ واقعن چرا؟ !!!!!!!

۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۰

به خاطر یک نخ سیگار...

اصلا دلم میخواهد بروم یه گوشه کز کنم سیگار دود کنم. دلم می خواهد روی مبل لم بدهم و سیگار دود کنم.  اینها برای من رویایی  دست نیافتنی است. کلا در خانه ما اگر سیگار بکشی به منزله بر باد دادن دودمان و  خوش نامی یک فامیل به حساب می آید. بله ؛ در خانواده و فامیل ما (اعم از عمه , خاله , دایی , عمو) هیچ کس لب به سیگار نمی زند و سیگار کلا  اخ  به حساب می آید. و صد البته اگر روزی زبانم لال شخصی از خانواده پی به این موضوع ببرد  باید خود را جر داده به حساب آورید. 
من-بیچاره - برای یک نخ سیگاره نا قابل باید به توالت حیاط پناه ببرم  آن هم زمانی که هیچ احتمالی برای عبور و مرور افراد  در حیاط و حتی از فاصله 50متری آن وجود نداشته باشد؛ وبا هزار ترفند و بدبختی  و کمک از اسپری و ادکلام و آدامس این گناه نا بخشودنی خود را پنهان کنم. البته از بابت مامان خیالم راحت است؛کلا حس بویاییش کار نمی کند. از وقتی که من بیاد دارم هیچ بویی را حس نمی کرد  ولی خودش م ی گوید که "قبلنا که اینطوری نبودم" . بابا هم کلا از حس بوییایش فقط در 2 حالت استفاده می کند اول برای تشخیص غذا واینکه  ته گرفته یا سوخته باشد  و بعدی با گفتن " چه بوی گندیه راه انداختی " تعریفی از اسپری و ادکلان و عطر جدید دیگران داده باشد.فقط می ماند خواهر و برادر که هر دو خیلی خوب  می توانند نقشه تیله را بازی کنند.
  من واقعا دست یابی به رویا های سیگاریم را دوست دارم اما  اینکه مامان و بابا  بفهمند و مرا جر بدهند و سکته کنند و غصه بخورند که  دخترمان از دست رفت و دوست ناباب و ... واقعا ارزشش را ندارد.
به همین دلیل است که ترجیح می دهم در توالت  توی حیاط سیگار دود کنم و  به رویاهایم فکر کنم.



۱۷ فروردین ۱۳۹۰

:|

از کار استعفا دادم وبه تخمشان هم نبود.
بعد از یک سال و اندی کار کردن و آموزش دادن و کنار آمدن استعفا دادم و به تخم چپشان هم نبودم که حتی بپرسند چرا ؟ 
بگویند عن خانم دردت چیست ؟
به 2-3 روز نکشید که کسی را آوردند تا آموزش ببیند و جای با سابقه ترین کارمندشان را بگیرد.
من خودم دیگر اعصاب ندارم , دیگر نمی کشم که بخواهم عصبانی تر شوم که کارمند جدید حقوقش بیشتر است و مشکلات مرا ندارد و من هنوز همان عن خانم روز اولم.
عصبانی ام , از خودم و اینکه حس می کنم که چرا اینقدر خم شدم که احساس کرده اند می توانن سوارم شوند.
وبعد مثل یک قاطر -بلانسبت قاطر-  به من بگویند : هِری ! یا شایدم  هُش!
و الان دارم عر می زنم  و گریه می کنم  و شادترین آهنگی که دوست دارم را گوش  می کنم .

۰۳ فروردین ۱۳۹۰

باور نمی کنن

من حالا می دونم که به آخر خط رسیدم.
دقیق نمی دونم آخر خط من چه شکلیه. شاید شبیه راهیه که به یه دیوار بزرگ میرسه یا اینکه لبه  یک پرتگاه.
فقط می دونم اخر راه منه
همه پشت سرم ایستادند و به هر شکلی منو به جلو هل می دن؛ منو ترغیب می کنن  حتی فریاد می زنن که برو!
می گم: باور کنین  نمی شه. راهی نیست که برم
اینجا اخرشه!


۱۶ اسفند ۱۳۸۹

عن بودن , خیلی عن است

من آدم عنی هستم
و تنها کاری که به نحوه احسن می توانم انجام بدم
فرو رفتن در  رویاهای تخمی-تخیلی است.
اینکه خودم را در موقعیت هایی تصور کنم که حتی  یک هزارم درصد  هم می دانم اتفاق نمی افتد
من نمونه شاهکار فرو رفتن  در خیال و توهم هستم.
این موضوع عن است.
و باعث می شود من تبدیل به یک موجود عن تیکه بشوم.
شاید اینکه من خودم این موضوع را  می دانم ؛ وحقیقت را قبول کردم تنها نکته مثبت موجود باشد.
زمانی  بود که من این واقعیت - اینکه آدم عنی هست -را نمی دانستم؛ و اگر کسی به من می گفت : "عن " به شدت با  او برخورد می کردم( البته نه با این شدت ).
 اما حالا که  بیست و اندی  از سنم گذشته , بهتر می توانم درک کنم؛ ودر جواب " خیلی عنی " با خونسردی می گویم:  می دانم!



۱۲ اسفند ۱۳۸۹

اما من دلم جای دیگری ست...

باور کن درکت می کنم
می دانم چه حسی دارد
اینکه  دلت هوای کسی را بکند
اینکه دلتنگش شوی
می دانم چه حالی دارد که  از خط دیگری تلفن کنی که فقط صدایش را بشنوی.
می دانم وقتی به او اس ام اس می دهی و جوابی نمیگیری ؛ چه حسی داری
تمامش را با تک تک سلولهایم حس کرده ام
منم مثل توام
اما  من... دلم...
ببخشید!
لطفا دیگر با من تماس نگیرید!



۲۱ بهمن ۱۳۸۹

خدایا یادت هست؟! 3

خدایا یادت هست؟
آن روز که بی خیال داشتی آهنگ گوش میدادی
آمدم هدفون را از گوشت کشیدم بیرون و گفتم:
" من دیگه خسته شدم! این چه زندگیه که من دارم !  این چه وضع خدایی کردنه!"
نگاه سردی به من انداختی و
 هدفون را  دوباره گذاشتی و
شروع به خواندن با آهنگ کردی...
خدایا  یادت هست ؟!

۱۰ بهمن ۱۳۸۹

خدایا یادت هست ؟! 2

خدایا یادت هست؟!
دیشب کنارم دراز کشیده بودی و
همون طور به سقف زل زده بودی
من پشتم را به تو کردم و  با بغض گفتم:
"فقط یه بار دیگه  بزار ببینش؛ فقط یه بار! تو خدایی میتونی!"
خدایا  تو پوزخندی زدی و گفتی:
" هه هنوز بهش  فکر میکنی ؟"
بعد پشتت را به من کردی و پتو را کشیدی  رویت
2دقیقه بعد صدای خر و پف تو گریه های من اتاق را برداشته بود.
خدا یادت هست ؟



خدایا یادت هست؟! 1

خدایا  یادت هست؟
آن روز دستت را گرفتم کشیدم بردم پیش  او
با انگشتم مستقیم به او اشاره کردم گفتم:
"خدا من اینو می خوام ، خودت درستش کن!"
نگاهی به او انداختی و گفتی :
"این؟!  من بهتر از این رو بهت میدم"
من پایم را به زمین کوبیدم و گفتم:
"نه ! همین!   من اینو خیلی  دوست دارم ! فقط همینو می خوام !"
برگشتی مستقیم توی چشمانم زل زدی و گفتی:
"نمیشه! آخه  او مال کس دیگه ای شده!"
بعد رویت را برگرداندی و
قدم زنان رفتی

خدایا یادت هست؟

۲۰ دی ۱۳۸۹

۱۳ دی ۱۳۸۹

برای رقیبی که بُرد!

دستهایش را محکم بگیر
بغلش کن
وببوسش

روی پایش بشین
و دستهایت را دوره گردنش حلقه بزن

نمی دانی
تمام بودن هایت با او
رویای  من است