۲۸ آبان ۱۳۹۰

همیشه که نباید ناراحت باشم که بنویسم . گاهی وقتی که سر هستم  و هیچ حسی هم ندارم شاید نوشتن بکارم بیاد. مث الان.
الان نمی دونم چه حسی دارم. ناراحت نیستم. خوشحالم نیستم.  حوصله هیچ کاری رو هم ندارم.  شاید الان ته دلم میخواد که یه دوس پسر داشته باشم و بهش تلفن کنم.   می دونی اونقدر ها هم که فکر میکردم بدم نِمیاد که با کسی باشم. بدم نمیاد این تنهایی رو ول کنم بره.  اما خوب میترسم؛که با کسی آشنا بشم که باز من سوق بده سمت  گذشته. هی هر ثانیه  مجبورم کنه به مقایسه. آره خوب من آدمیم که یه چیز و یه کس  و یه اتفاق رو مبدا زندگیم میکنم. همه زندگیم از اون مبدا میگذره.وقتی یه آدم مبا باشه  الگو باشه  همه رو با اون مقایسه میکنم. مث وقتی که میخوام آدرس بدم و مبدا شده بازار بزرگ. همه جا رو میتونم اونجوری آدرس بدم که از در بازار بزرگ رد شد. نمی دونم خجالت آوره یا نه  ولی واقعیت. و وقتی انکارش کنم هیچ فرقی به حالم نمیکنه.
الان
 به  بازار بزرگ و خیابونای پشتیش فکر میکنم. حتی به کفشای پر آب و گریه های ریزم توی سرما. انگار الان هنوز همونجام کنار میم  توی حیاط  خونه شون در حال گریه. در حال فرو رفتن توی گوه با  پاهای خیس و یخ زده.
گاهی هم میرم توی اون شب که بلند میشم و مینشستم و توی تاریکی میزدم رو  سینه م که نفسم بیاد بالا. میرم توی همون حال که چشام جز تاریکی هیچی نمی دید و  اشکام بی صدا میریخت.
خوب من توی یه موقعیتایییه جوری فلش بک میزنم که انگار حالا  توی همون سال و زمان و مکان. بده! تخمیه !
ولی چه کار کنم؟

هیچ نظری موجود نیست: