۱۷ مرداد ۱۳۹۰

غير عادي

خوب بايد روراست باشم. وقتي   بهش فکر مي کنم. مي بينم که منم دلم تنگ شده!
خوب فکرشو نمي کردم  که  پيش من جايي داشته باشه  يا اينکه  رفته باشه توي دلم.  عجيبه! رفتارش اونقدر  عصبيم ميکنه که دلم  مي خواد  هر چي فوش توي دنيا هست و بارش کنم. اما لعنتي    2 هفته که ازش خبري نبود  حرصم در اومد؛  اما هي مي گفتم  چقدر  بيشعور که بهم اس ام اس نداد, چقدر آشغال که  تلفن هم نکرد . صبح    زير پتو غلت مي زدم و  يه چشمم رو باز مي کردم و اين موبايل رو چک مي کردم که شايد خبري  بوده باشه  بازم نه!
اما وقتي همون موقع اس ام اسش رسيد که گفت " دلم برات تنگ شده" نيشم تا بنا گوش باز شد. بعد به خودم گفتم: تو که گفتي واست مهم نيست, محلش نميذارم ديگه. خودتو جمع کن! 
بعد خودم و نيش بازمو جمع کردم.
:]