۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۰

منِ احمق

می خواهم راجع به عشق و عاشقی ننویسم. می گویم  حتی راجع بَش هم فکر نکنم.
نشسته ام تا این احمقِ درونم را راضی کنم. دست به دامن گوگل  یه عالمه مقاله علمی و روانشناسی را مِن بابِ  فراموش کردن  شکست و عشق و اینها خوانده ام.  خوب براي قانع کردن بايد منطقي صحبت کرد. بايد از راه کارهاي روانشناسي بهره گرفت.
 می خواهم برایش دلیل و منطق بیآورم که" ای دختر خوب تقصیر تو نیست که... اتفاقی ست که افتاده است. طبیعی ست همه آدمها وقتي عاشق مي شوند وقتي 2-3 سال با يک ادم واحد رابطه دارند و وقتي تمام مي شود  نارحت می شوند ؛ و وقتی  يک مدت بعد  مي شنوند عشقشان ازدواج کرده  احتمالا داغون مي شوند . ولی خوب که فکر کنی می فهمی تو هم اشتباه کردی. "

نمي شود خيلي رک و رو راست به احمق درون گفت که تو خر شدي و بايد فراموش کني... نمی شود گفت بیا و از این چس ناله ها و خود عن کردن ها دست بردار...
خودمانیم اینها را دوست دارم بگویم اما خوب ملاحظه  می کنم. نتیجه  تمام مقاله ها را برایش مرور می کنم که باید چطوری فراموش کند باید چطور دوباره شروع کند و انرژی مثبت بدهد و واقعیت را قبول کند. می گویم اینکه عشق نبود فقط یه هورمن نمی دانم چی چی بود که ترشح شد و تو فکر کردی عاشقی و  حالا باید  حرف بزنی  و خودت را خالی کنی و ...

اما احمقِ درونم مدام سیگار می کشد و می گوید :" کس نگو!"






۱ نظر:

Zenith گفت...

منم با احمق درونت موافقم