۰۸ آبان ۱۳۹۰

بيا قبول کن وبگو هيچي قرار نيست درست بشه. چهارشنبه شب ازگريه داشتم جر ميخوردم. دقيقا بعد از اينکه تلفن رو قطع کردم احساس کردم که بايد خودزني کنم. آدم   وقتي احساس  حقارت بهش دست ميده بايد بميره! مي دوني همه تقصيرا رو  انداخته بودم گردنم خودم.  مقصر تمام بدبختيام خودم بودم . اينکه چرا اجازه دادم زندگي باهام اينطوري تا کنه . يا اينکه چرا اينقدر زودباور کردم که شايد همه چيز داره عوض ميشه. اينکه اميدوار شدم که اوضاع بهتر ميشه و يه روز خوب داره مياد. مي دوني  انگار توي فضا بودم.  نمي دونم چي باعث شد اينقدر روياهامو واقعي ببينم.  بيدار بودم و خودمو زدم به خواب. خوب اونم هلم داد تا بيدار شم. من پرت شدم دوباره وسط زندگيم. واسه همين نشستم  و بلند بلند گريه کردم. واسه همين هي ميگفتم پس کي مي خواي تمومش کني؟!  کي تموم ميشه؟
خب اينا رو گفتم و همش حواسم به در بود که کسي نياد  توي حياط. گريه ميکردمو  جلوي دهنو ميرگفتم که کسي صدامو نشنوه.
بشنون که چي؟  بدونن که چي ؟  چه کاري از دستشون بر ميآد؟ جز اينکه ناراحت بشن و  اونا هم بشن آيينه دق واسم.
خودت ميدوني  اون لحظه  حس کردم دوباره  که نه واسه چندمين بار دارم ميبازم . بعد فکر کردم اگه ديشب باش حرف نزده بودم , اگه هنوز نشئه صداش نبودم حتما خودمو ميکشتم. اما حالا که خوب نگا ميکنم ميبينم. چه بند هاي اميد م که منو به اين زندگي وصل کردن پوچن.
همشون يه دروغن که فقط مثل سراب توي کوير درست ميشن که بگن ادامه بده... ادامه بده... بعد تو همش ميگي شايد اين سراب نباشه! شايد اين ديگه واقعيه. بعد دوباره و چند باره انرژيتو  جمع ميکني ميري سمتش. که يهو ميبيني اينم وهم و خيال مثل قببليا.  خب اين سيکل زندگي شده.. لعنتي افتاده توي حلقه تکرار  رو من هر چي فکر ميکنم اون  کليدا رو يادم نمياد که ميزدم و  حلقه متوقف ميشد.

هیچ نظری موجود نیست: