۰۲ مرداد ۱۳۹۰

خواهش می کنم بی خیال باش

من حق دارم غصه بخورم. ناراحت باشم. اما مامان نمیگذارد.
می آید می نشیند و می گوید:" از چی ناراحتی ؟ فلانی چیزی گفته؟"
  می گویم هیچی, حوصله ندارم! ولم کن!
 اخم می کند ومی رود توی آشپزخانه؛ ظرف می شورد , غذا می پزد ... و به من فکر میکند, ناراحت می شود غصه مي خورد..
 من حوصله ندارم دردم را بگویم ..نمی توانم زخم هایم سر باز کند. غم من حرف و رفتار فلانی نیست. غم من بزرگ تر شده است  به اندازه خودم  حتي  بزرگتر از خودم .من اگر دردم را بتو بگویم دوبل می شود. سر باز می کند.حتی اگر نگویم باز دوبل می شود. وقتی تو ناراحتی مي شوي  وقتی می بینم همش به من فکر میکنی.
مامان باز توي آشپزخانه ست, باز مرا مي پايد با اين قيافه وارفته و غصه مي خورد ، باز هزار فکر ميکند هزار خيال مي تراشد و درد مرا فرض مي کند و غصه مي خورد.

۱ نظر:

Zenith گفت...

اینکه بخوای کسی از دردت نفهمه هم خیلی سخته!
همین لبخند اجباری
همین ادای بی غما رو در آوردن