۰۷ مرداد ۱۳۹۰

اتفاق

بعد مي گويد خوب آخرش چي ؟!
بعد مي فهمد هيچي. اصلا بعضي اتفاقات آخر ندارند. از اول که مي افتند توي زندگي  قرار نيست آخر داشته باشند. فقط انگار قرار است باشند, بيفتند.  سرشت  اتفاق ها اين است که بيفتند. هدف  غايي آنها  اين است  بيايند توي زندگي خود نمايي کنند و بروند پي کارشان. بيچاره اتفاق ها.  اول که مي آيند خودشان را  يک جوري نشان مي دهند که انگار  بايد  نتيجه داشته باشند؛ بايد  تَه داشته باشند خوب  ولي اينطور نيست . البته خودشان در ابتداي کار  تصور مي کنند که  هدف از وجودشان اين است که  يک  نتيجه يي از آنها گرفته شود و به زندگي  تزريق شود. نمي دانند که دارند  خودشان را مي اندازند  به ما  به زندگي.

پاک

ا اتفاقات زندگي باعث مي شود که به آدم جديدي بدل شويم. من آدم جديدي شدم که با آن دختر 2 سال پيش  خيلي فرق دارد. انقدر  که وقتي  سراغش را از  خاطراتم مي گيرم خيلي  غريبه به نظر مي آيد. انگار که او مرده است و آدم جديدي جايش را گرفته. دروغ است  اگر  بگويم آرزوي   برگشت آن آدم  سابق  را دارم. اما گاهي  به پاکيش  غبطه مي خورم.   پاکي آدم خيلي سريع از دست مي رود مثل اينکه ذوب شود  قطره قطره بريزد  روي  زمين تا بيايي جمعش کني  تبخير مي شود. حتي اثري هم از آن باقي نمي ماند گويي هرگز  نبوده است. براي  همين آدم نمي تواند  ثابت کند که  زماني پاک بوده حتي  ممکن است خودش هم  شک کند و فرض  را  بر اين بگذارد  که  پاکي  تو همي  بيش تر  نبوده است.


۰۲ مرداد ۱۳۹۰

خواهش می کنم بی خیال باش

من حق دارم غصه بخورم. ناراحت باشم. اما مامان نمیگذارد.
می آید می نشیند و می گوید:" از چی ناراحتی ؟ فلانی چیزی گفته؟"
  می گویم هیچی, حوصله ندارم! ولم کن!
 اخم می کند ومی رود توی آشپزخانه؛ ظرف می شورد , غذا می پزد ... و به من فکر میکند, ناراحت می شود غصه مي خورد..
 من حوصله ندارم دردم را بگویم ..نمی توانم زخم هایم سر باز کند. غم من حرف و رفتار فلانی نیست. غم من بزرگ تر شده است  به اندازه خودم  حتي  بزرگتر از خودم .من اگر دردم را بتو بگویم دوبل می شود. سر باز می کند.حتی اگر نگویم باز دوبل می شود. وقتی تو ناراحتی مي شوي  وقتی می بینم همش به من فکر میکنی.
مامان باز توي آشپزخانه ست, باز مرا مي پايد با اين قيافه وارفته و غصه مي خورد ، باز هزار فکر ميکند هزار خيال مي تراشد و درد مرا فرض مي کند و غصه مي خورد.