۰۶ فروردین ۱۳۹۱

چشم

ادم مهربونی ست و با ملاحظه. می خواد تعریفم بده که بدونم  زیبایم. اما اینها مهم نیست. بهش گفتم: با من مثل بقیه نباش. با من فقط خودت باش. سعی نکن مهربون باشی. فقط خودت باش.
گفت خودمم. باور نکردم. هیچ وقت  باور نمی کنم که آدمهای زندگی من مهربون باشن. آدمها توی زندگی من باید بد اخلاق بشن. باید بلد نباشن بگن که دوستم دارن  باید وقتی دوستشون داشتم  بزنند همه چیز رو خراب کنن.
گفت  شاید تا حالا کسی باهات مثل من نبوده شایدبخاطر تعریفهام فکر کردی مهربونی دروغی می کنم. شاید کسی نبوده که تعریفت بده.
درست میگفت. من نمی تونم باورش کنم. نه اون نه هر کس دییگه ای رو.
راستش میترسم. بشینم و ببینم دوباره قلبم مال کسی ست که ممکنه نمونه  وبره. ممکنه بزنه زیر همه چیز و فراموش کنه. من طاقت دودل بودن رو ندارم. طاقت ترس از دست دان رو ندارم.
و هم رفت. ولی نه کامل. منو  روی stand by گذاشته که هر وقت بخواد یه دکمه بزنه که باشم و یا هر وقت نخواد بره.
لعنت به آدمهای زندگیه من.
لعنت به عشقی که با گریه تموم میشه. هر خاطرش یه گریه.
گفت چشمهات خاصه.  باور نکردم؟  نه باور داشتم  اما این باور ماله 3-4 سال پیش بود. اون وقتا که من این نبودم.  اصلا اون من این من که حال هستم نیست.   باید یه ضمیری  برای من گذشته میزاشتن. وقتی  این من   اون  من   نیست. وقتی  دو تا آدم جدا شدیم. باید خودمو توی گذشته چیزه دیگه ای صدا کنم.
گفت چشمهات یادم اومد  فقط  یه بار  اون بهم گفت چشمات قشنگه باز  رفتم توی اون وقتا  توی اون  روز ظهر توی پارک. اینو گفت و گفتم همیشه همین جوری بودن!

۲۲ دی ۱۳۹۰

آخه چی منو این همه محکم به تو وصل کرده؟


من تهشو میدونم. میدونم هر راهی میرم به تو میرسه. هر جا برم  و با هر کی باشم. باز میای جلوم. توی فکرم. نمیخوام. اینو مطمئنم که دیگه نمیخوام. الان بیشتر از یه ساله در گیرم. توی گل گیر کردم. اما تو هی میری. هی داری توی زندگیت میری جلوتر   و به اون چیزایی که میخوای میرسی.اما من ایستادم. اصلا من بعد از تو دیگه چیزیم نمی خوام. حوصله خواستن رو ندارم.  راستشو بخوای میترسم که بخوام  و نشه. اگه نشه و بیوفتم , دوباره نمی تونم پاشم.  حوصله ناراحت شدن بیشتر رو ندارم.
من خسته م  از اینکه   ترکت نمیکنم. . معتادتم.میدونی؟
کاش میشد بگم به تخمم و  بی خیال شم.
آخه چی منو این همه  محکم به تو وصل کرده؟

۰۹ دی ۱۳۹۰

sms

همه smsها پاک شدن . همه  اونهایی که برات نوشته بودم و توی druft ریخته بودم پاک شدن. خیلیا شون  رو توی اوج بد بختی نوشته م .تو هیچ وقت نخوندیشون.  پاک شدن و اسه خاطره یه  sms تخمی  ویروسی. همه شون  به گا رفتن انگار هیچ وقت نبودن مثل من.  میخواستم قبل از پاک شدن  بشینم  یه روز واست بخونمشون. بگم ببین و تی دلم خیلی میگرفت  به کجا میرسیدم. چه حالی داشتم. بگم که بدونی کجای زندگی رسیدم.  اما حالا دیگه نیستن. مثل تو که نیستی. مثل تو که بی اهمیت  رفتی.
دستشون رو کشیدم گفتم تو رو خدا پاک نشین. ت رو خدا بمونین. من شما رو با جون دل  نوشتم.   نشد.  نخواستن . چه  فرق داره. گوشیم و reset  کردم. همه چی به گا رفت.  مثل من  و تو.

۲۸ آبان ۱۳۹۰

همیشه که نباید ناراحت باشم که بنویسم . گاهی وقتی که سر هستم  و هیچ حسی هم ندارم شاید نوشتن بکارم بیاد. مث الان.
الان نمی دونم چه حسی دارم. ناراحت نیستم. خوشحالم نیستم.  حوصله هیچ کاری رو هم ندارم.  شاید الان ته دلم میخواد که یه دوس پسر داشته باشم و بهش تلفن کنم.   می دونی اونقدر ها هم که فکر میکردم بدم نِمیاد که با کسی باشم. بدم نمیاد این تنهایی رو ول کنم بره.  اما خوب میترسم؛که با کسی آشنا بشم که باز من سوق بده سمت  گذشته. هی هر ثانیه  مجبورم کنه به مقایسه. آره خوب من آدمیم که یه چیز و یه کس  و یه اتفاق رو مبدا زندگیم میکنم. همه زندگیم از اون مبدا میگذره.وقتی یه آدم مبا باشه  الگو باشه  همه رو با اون مقایسه میکنم. مث وقتی که میخوام آدرس بدم و مبدا شده بازار بزرگ. همه جا رو میتونم اونجوری آدرس بدم که از در بازار بزرگ رد شد. نمی دونم خجالت آوره یا نه  ولی واقعیت. و وقتی انکارش کنم هیچ فرقی به حالم نمیکنه.
الان
 به  بازار بزرگ و خیابونای پشتیش فکر میکنم. حتی به کفشای پر آب و گریه های ریزم توی سرما. انگار الان هنوز همونجام کنار میم  توی حیاط  خونه شون در حال گریه. در حال فرو رفتن توی گوه با  پاهای خیس و یخ زده.
گاهی هم میرم توی اون شب که بلند میشم و مینشستم و توی تاریکی میزدم رو  سینه م که نفسم بیاد بالا. میرم توی همون حال که چشام جز تاریکی هیچی نمی دید و  اشکام بی صدا میریخت.
خوب من توی یه موقعیتایییه جوری فلش بک میزنم که انگار حالا  توی همون سال و زمان و مکان. بده! تخمیه !
ولی چه کار کنم؟

۰۸ آبان ۱۳۹۰

بيا قبول کن وبگو هيچي قرار نيست درست بشه. چهارشنبه شب ازگريه داشتم جر ميخوردم. دقيقا بعد از اينکه تلفن رو قطع کردم احساس کردم که بايد خودزني کنم. آدم   وقتي احساس  حقارت بهش دست ميده بايد بميره! مي دوني همه تقصيرا رو  انداخته بودم گردنم خودم.  مقصر تمام بدبختيام خودم بودم . اينکه چرا اجازه دادم زندگي باهام اينطوري تا کنه . يا اينکه چرا اينقدر زودباور کردم که شايد همه چيز داره عوض ميشه. اينکه اميدوار شدم که اوضاع بهتر ميشه و يه روز خوب داره مياد. مي دوني  انگار توي فضا بودم.  نمي دونم چي باعث شد اينقدر روياهامو واقعي ببينم.  بيدار بودم و خودمو زدم به خواب. خوب اونم هلم داد تا بيدار شم. من پرت شدم دوباره وسط زندگيم. واسه همين نشستم  و بلند بلند گريه کردم. واسه همين هي ميگفتم پس کي مي خواي تمومش کني؟!  کي تموم ميشه؟
خب اينا رو گفتم و همش حواسم به در بود که کسي نياد  توي حياط. گريه ميکردمو  جلوي دهنو ميرگفتم که کسي صدامو نشنوه.
بشنون که چي؟  بدونن که چي ؟  چه کاري از دستشون بر ميآد؟ جز اينکه ناراحت بشن و  اونا هم بشن آيينه دق واسم.
خودت ميدوني  اون لحظه  حس کردم دوباره  که نه واسه چندمين بار دارم ميبازم . بعد فکر کردم اگه ديشب باش حرف نزده بودم , اگه هنوز نشئه صداش نبودم حتما خودمو ميکشتم. اما حالا که خوب نگا ميکنم ميبينم. چه بند هاي اميد م که منو به اين زندگي وصل کردن پوچن.
همشون يه دروغن که فقط مثل سراب توي کوير درست ميشن که بگن ادامه بده... ادامه بده... بعد تو همش ميگي شايد اين سراب نباشه! شايد اين ديگه واقعيه. بعد دوباره و چند باره انرژيتو  جمع ميکني ميري سمتش. که يهو ميبيني اينم وهم و خيال مثل قببليا.  خب اين سيکل زندگي شده.. لعنتي افتاده توي حلقه تکرار  رو من هر چي فکر ميکنم اون  کليدا رو يادم نمياد که ميزدم و  حلقه متوقف ميشد.

۰۲ آبان ۱۳۹۰

نفهميديم

بايد يک آلارمي چيزي توي زندگيه آدم باشه که وقتي داريد  روزهاي خوش زندگيت را ميگذروني بياد و بگه که " هي , اين روزهاي خوبت است پس تا جون داري استفاده کن حال کن که تکرار نشدني هستن"
حالا من همش دوست دارم بشينم و باهات حرف بزنم. اما حالا وقت کمه  و من مدام  از حرفهام فاکتور ميگيرم ؛ همه رو خلاصه  ميکنم که  فقط اونهايي رو که مهمه بگم، يا اونايي رو که بحث و گفت و شنود کمتري پشت بند بوجود مياد. من همش بايد توي فکر زمانبندي باشم که وقت به ماچ و بوسه هم برسد. بايد همه چيزمان کوتاه باشه. براي همينه که تا به تو ميرسم سريع يک عالمه حرف ميزنم يا  از زيادي حرفها لال ميشم ,همش ميخوام  زودتر يه جاي خلوت پارک کني تا تند تند  پشتِ سرِهم همديگه رو ببوسيم,که بعد تو بگي ديوونه شديم :) .
خب من واقعا ديوونه شدم  و اينو خيلي  جدي بدون هيچ لبخندي ميتونم بگم اما نميگم چون ناراحت ميشي و هيچ وقتي نداريم که من بتونم کامل از دلت در بيارم وهي خودمو بهت بچسبونم و بگم بخند ديگه لوس بي مزه.
من همش فکر ميکنم اون روزا که ميرفتيم و حداقل 4-5 ساعت باهم بوديم, چرا بيشتر حرف نميزديم! بيشتر نمي بوسيدم و  سکس نمي کرديم! چرا خيلي حرفا رو اصلا  نمي گفتيم؟! چرا اصلا باهم مسافرت نرفتيم؟!  خوب ما اون روزا خيلي چيزها داشتيم که الان حسرتش رو ميخوريم. وقت   آزادي   خونه   ولي نفهميديم. چرا؟
چرا يه کسي نهيب نزد خوش باشيد لعنتي ها!


۲۰ مهر ۱۳۹۰

توِ خيالي

من هر کاري ميکنم, هر جايي ميرم ,  هر چي پيش ميادو واست ميگم . وقتي ميام خونه و بيکار شدم. ميشينم  يا راه ميرم و همش روتعريف ميکنم  . همه حرفامو به تو ميگم. که گاهي باهم بخنديم. يا گاهي باهم دعوا کنيم . يا بگم از کار خسته شدم و توي شرکت اينجورين تو هم بگي  ولش کن  بيا پيش خودم. يا بگم مامان اعصابمو خرد کرده و تو بگي  اشکال نداره.  خوبيش اينه گوش ميدي مثل هميشه. البته يه چيزايي رو هم واست نميگم چون غيرتي ميشي و ممکنه بهم گير بدي. ميگم يه کفش ديديم عاشقشم قربونش برم, تو هم بخندي بگي ديوونه! حتي يه عالمه ناز  مي کنم واست.  تو هنوز پيشمي. من  با تو خيالي زندگي ميکنم.
همه چي خوبه تا با تو خيالي هستم.
لامصب اين واقعيت هنوز خودشو ميکوبونه توي صورتم. هي مياد توي چشام زل ميزنه و تلنگرم ميزنه که تو خيالي رو محو کنه. لعنتي!
لعنتي


ديگه بي تو نميتونم. بفهم. دوريت منو ميکشه . داره ريز ريز ميکشه. مثل آدمي که قطره قطره خونش ميريزه هر دقيقه ش يه مردن و زنده شدنه .اما تموم نميشه. واقعا چرا تموم نميشه ؟ چرا؟

۰۵ مهر ۱۳۹۰

نامريي

بعد آدم دوست دارد برود به همه بگويد. لطفا منو قضاوت نکنيد. اصلا من آدم مهمي نيستم که بخوام فکرتون  رو واسه ي خوب و بد بودنم درگير کنين. من اصلا يک آدم خنثي هستم. کلا توي زندگيه هیچ کس  حتي خودم هيچ اثري نمي ذارم. بعد شما مي خوايين فکر کنين که من بدم يا خوب. من هيچي نيستم. من يه آدمم که توي هر جاي همون شکلي به نظر مي رسم
اصلا من شيشه م
ولم کنين

۱۹ شهریور ۱۳۹۰

  دیروز 1000 تا بدبختی داشتم. یک عالمه فکر اعصاب خرد کن ریخته بود سرم. باید جای همکارم که مرخصی رفته بود می رفتم سر کار. با  و  دعوایم شده بود . حقوق همه واریز شده بود  حقوق من بین حساب آقای مدیر و حساب خالی من  یک جایی توی اینترنت گیر کرده بود و از راه دور میگایید.  قرار  شده بود  ساعت کاری را زیاد کنند  و مدیر بر خلاف معمول  نیامد ه بود که بشود  نظرش را عوض کرد.بی حواس  داروهامو قطع کرده بودم و پریود شدم  دردش را نمی دانم باید کجای بد بختی ها جا می دادم. 
با همه اینها. دیروز تولدت بود.یادم نمی رود. بین این همه مشکلات و مشغولیت ها  بازم فکر تو جایش را باز می کند  و می آید می نشیند روی همه مغزم. حواسم را از همه جا پرت می کند و خودش را  زوم می کند.
هیچی فقط خواستم بگویم. از بیکاری نیست که به  یادت هستم. توی هر حالی هستی. تولدت مبارک.


۱۰ شهریور ۱۳۹۰

تو هم به من نگو!

بعد منو تو ميشينيم  مسابقه مي گذاريم که کي بدبخت تر شده. که کي بيشتر ضربه خورده و بيشتر به گا رفته. من از کار و  افسردگي و ديوانگي  و بي تحمل شدنم مي گم. تو هيچ نمي گي. هميشه همين طور بودي . عادت داشتي سر بسته و کلي بگي. فقط ميگي شرايط من بدتره.
 مامان  تلفن ميزنه.مي گه کجايي و دير کردي و فلان...
ميگم  زندم مي آم.
بعد
تو ميگي ديرت شده. ميگم  نه! مي ترسن مرده باشم, نمي دونن مرگ هم سراغ منو نميگيره و گرنه منکه از خدامه!
اونجا که لبخندت  آروم محو ميشه. از اون لحظه متنفرم. آدم شايد نبايد همه چي رو اينقدر  روراست بگه.
حتي به تو