۰۲ آبان ۱۳۹۰

نفهميديم

بايد يک آلارمي چيزي توي زندگيه آدم باشه که وقتي داريد  روزهاي خوش زندگيت را ميگذروني بياد و بگه که " هي , اين روزهاي خوبت است پس تا جون داري استفاده کن حال کن که تکرار نشدني هستن"
حالا من همش دوست دارم بشينم و باهات حرف بزنم. اما حالا وقت کمه  و من مدام  از حرفهام فاکتور ميگيرم ؛ همه رو خلاصه  ميکنم که  فقط اونهايي رو که مهمه بگم، يا اونايي رو که بحث و گفت و شنود کمتري پشت بند بوجود مياد. من همش بايد توي فکر زمانبندي باشم که وقت به ماچ و بوسه هم برسد. بايد همه چيزمان کوتاه باشه. براي همينه که تا به تو ميرسم سريع يک عالمه حرف ميزنم يا  از زيادي حرفها لال ميشم ,همش ميخوام  زودتر يه جاي خلوت پارک کني تا تند تند  پشتِ سرِهم همديگه رو ببوسيم,که بعد تو بگي ديوونه شديم :) .
خب من واقعا ديوونه شدم  و اينو خيلي  جدي بدون هيچ لبخندي ميتونم بگم اما نميگم چون ناراحت ميشي و هيچ وقتي نداريم که من بتونم کامل از دلت در بيارم وهي خودمو بهت بچسبونم و بگم بخند ديگه لوس بي مزه.
من همش فکر ميکنم اون روزا که ميرفتيم و حداقل 4-5 ساعت باهم بوديم, چرا بيشتر حرف نميزديم! بيشتر نمي بوسيدم و  سکس نمي کرديم! چرا خيلي حرفا رو اصلا  نمي گفتيم؟! چرا اصلا باهم مسافرت نرفتيم؟!  خوب ما اون روزا خيلي چيزها داشتيم که الان حسرتش رو ميخوريم. وقت   آزادي   خونه   ولي نفهميديم. چرا؟
چرا يه کسي نهيب نزد خوش باشيد لعنتي ها!


۱ نظر:

هانیه گفت...

ینی اگه کسی نهیب میزد ..می فهمیدیم؟