۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۰

وقتی که

دستم روی ماوس است و کنار دستم موبایلم را گذاشتم. هر لحظه حس میکنم دستم میلرزد؛ فکر می کنم ویبره این موبایل لعنتی ست.
از انتظار متنفرم.
از اینکه هر لحظه تحریک میشم که شماره بگیرم و پشت خط منتظر باشم این بوق های لعنتی را تحمل کنم , به هم میریزم.
از اینکه اس ام اس های بی جواب بفرستم , دیوانه می شوم.
می خواهم بی خیال شوم نمی شود. در دسترس نبودن  آدمها  مرا تحریک می کند که بیشتر به سمتشان بروم.
انگار که انها آهن ربا می شوند و منم  یک آهن بی اختیار که به جبر قوانین فیزیکی به سمتشان جذب می شوم.
نمی توانم خودم را  درک کنم وفقط  به خودم می گویم:
چرا؟ واقعن چرا؟ !!!!!!!

۱ نظر:

Zenith گفت...

وقتی یاد رفتن تو توی ذهن من میپیچه

چشم به راه تو نشستن مثل زل زدن به هیچه

وقتی آسمون دل رو ابر دلتنگی میگیره

بارون غروب پاییز توی بغض من اسیره

تو هجوم بی قراری بی تو منتظر نشستم

به خیالم برمیگردی هر قراری رو شکستم

وقتی نیستی پیشم دلم بهونه میگیره

از تو نیستی پیشم از غم تو بهونم میمیره

نیستی پیشم بی تو مردم اشکام میریزه

چرا نیستی کنارم؟؟؟؟؟