۱۰ شهریور ۱۳۹۰

تو هم به من نگو!

بعد منو تو ميشينيم  مسابقه مي گذاريم که کي بدبخت تر شده. که کي بيشتر ضربه خورده و بيشتر به گا رفته. من از کار و  افسردگي و ديوانگي  و بي تحمل شدنم مي گم. تو هيچ نمي گي. هميشه همين طور بودي . عادت داشتي سر بسته و کلي بگي. فقط ميگي شرايط من بدتره.
 مامان  تلفن ميزنه.مي گه کجايي و دير کردي و فلان...
ميگم  زندم مي آم.
بعد
تو ميگي ديرت شده. ميگم  نه! مي ترسن مرده باشم, نمي دونن مرگ هم سراغ منو نميگيره و گرنه منکه از خدامه!
اونجا که لبخندت  آروم محو ميشه. از اون لحظه متنفرم. آدم شايد نبايد همه چي رو اينقدر  روراست بگه.
حتي به تو

هیچ نظری موجود نیست: