۱۰ شهریور ۱۳۹۰

ما با فاصله

زندگي ما دارد به اين سمت پيش مي رود که من  وتو مي آييم  همديگر را مي بينيم   مي خنديم   حرف مي زنيم    بغل مي کنيم    مي بوسيم   سکس مي کنيم      بغل مي کنيم    حرف ميزنيم   و  خداحافظي.
بعد مي رويم  سر زندگي قبلي مان   انگار که هيچ اتفاقي نيافتاده. فقط  توي ذهن و دل ما  آشوب مي شود و تمام. تو و من ميرويم  سر کارمان غذا مي خوريم  بيرون مي رويم و با پارتنرمان ارتباط معمولمان را داريم. من و تو   پيش هم مکث مي کنيم  و بعد ادامه مي دهيم. براي من روحيه است
براي من زندگي است مثل اينکه آدمي که دارد خفه مي شود را  چند دقيقه اکسيژن بدهند که زنده بماند که نميرد.
ديشب فکر کردم بايد تمام شود؛ گفتم" آخرش که چي؟!"  داريم خيانت مي کنيم. انسانيت و اخلاقيات را زير پا مي گذاريم. وقتي تو ازدواج کرده اي  و من توي يک رابطه ام  نبايد  هيچ کداممان خيانت کنيم  از ما بعيد است. ما که اين طور نبوديم. به  وفا داري و  اين حرف ها  اعتقاد داشتيم.
اما ديدم دارم شعار ميدهم. آدم بايد خودش مچ خودش را موقع گوز گوز کردن هاي الکي بگيرد. وخطاب به خودم گفتم" کس نگو؛ بخواب صبح بايد بري  سر کار"

هیچ نظری موجود نیست: