۰۵ مهر ۱۳۹۰

نامريي

بعد آدم دوست دارد برود به همه بگويد. لطفا منو قضاوت نکنيد. اصلا من آدم مهمي نيستم که بخوام فکرتون  رو واسه ي خوب و بد بودنم درگير کنين. من اصلا يک آدم خنثي هستم. کلا توي زندگيه هیچ کس  حتي خودم هيچ اثري نمي ذارم. بعد شما مي خوايين فکر کنين که من بدم يا خوب. من هيچي نيستم. من يه آدمم که توي هر جاي همون شکلي به نظر مي رسم
اصلا من شيشه م
ولم کنين

۱۹ شهریور ۱۳۹۰

  دیروز 1000 تا بدبختی داشتم. یک عالمه فکر اعصاب خرد کن ریخته بود سرم. باید جای همکارم که مرخصی رفته بود می رفتم سر کار. با  و  دعوایم شده بود . حقوق همه واریز شده بود  حقوق من بین حساب آقای مدیر و حساب خالی من  یک جایی توی اینترنت گیر کرده بود و از راه دور میگایید.  قرار  شده بود  ساعت کاری را زیاد کنند  و مدیر بر خلاف معمول  نیامد ه بود که بشود  نظرش را عوض کرد.بی حواس  داروهامو قطع کرده بودم و پریود شدم  دردش را نمی دانم باید کجای بد بختی ها جا می دادم. 
با همه اینها. دیروز تولدت بود.یادم نمی رود. بین این همه مشکلات و مشغولیت ها  بازم فکر تو جایش را باز می کند  و می آید می نشیند روی همه مغزم. حواسم را از همه جا پرت می کند و خودش را  زوم می کند.
هیچی فقط خواستم بگویم. از بیکاری نیست که به  یادت هستم. توی هر حالی هستی. تولدت مبارک.


۱۰ شهریور ۱۳۹۰

تو هم به من نگو!

بعد منو تو ميشينيم  مسابقه مي گذاريم که کي بدبخت تر شده. که کي بيشتر ضربه خورده و بيشتر به گا رفته. من از کار و  افسردگي و ديوانگي  و بي تحمل شدنم مي گم. تو هيچ نمي گي. هميشه همين طور بودي . عادت داشتي سر بسته و کلي بگي. فقط ميگي شرايط من بدتره.
 مامان  تلفن ميزنه.مي گه کجايي و دير کردي و فلان...
ميگم  زندم مي آم.
بعد
تو ميگي ديرت شده. ميگم  نه! مي ترسن مرده باشم, نمي دونن مرگ هم سراغ منو نميگيره و گرنه منکه از خدامه!
اونجا که لبخندت  آروم محو ميشه. از اون لحظه متنفرم. آدم شايد نبايد همه چي رو اينقدر  روراست بگه.
حتي به تو

ما با فاصله

زندگي ما دارد به اين سمت پيش مي رود که من  وتو مي آييم  همديگر را مي بينيم   مي خنديم   حرف مي زنيم    بغل مي کنيم    مي بوسيم   سکس مي کنيم      بغل مي کنيم    حرف ميزنيم   و  خداحافظي.
بعد مي رويم  سر زندگي قبلي مان   انگار که هيچ اتفاقي نيافتاده. فقط  توي ذهن و دل ما  آشوب مي شود و تمام. تو و من ميرويم  سر کارمان غذا مي خوريم  بيرون مي رويم و با پارتنرمان ارتباط معمولمان را داريم. من و تو   پيش هم مکث مي کنيم  و بعد ادامه مي دهيم. براي من روحيه است
براي من زندگي است مثل اينکه آدمي که دارد خفه مي شود را  چند دقيقه اکسيژن بدهند که زنده بماند که نميرد.
ديشب فکر کردم بايد تمام شود؛ گفتم" آخرش که چي؟!"  داريم خيانت مي کنيم. انسانيت و اخلاقيات را زير پا مي گذاريم. وقتي تو ازدواج کرده اي  و من توي يک رابطه ام  نبايد  هيچ کداممان خيانت کنيم  از ما بعيد است. ما که اين طور نبوديم. به  وفا داري و  اين حرف ها  اعتقاد داشتيم.
اما ديدم دارم شعار ميدهم. آدم بايد خودش مچ خودش را موقع گوز گوز کردن هاي الکي بگيرد. وخطاب به خودم گفتم" کس نگو؛ بخواب صبح بايد بري  سر کار"