۱۰ شهریور ۱۳۹۰

ما با فاصله

زندگي ما دارد به اين سمت پيش مي رود که من  وتو مي آييم  همديگر را مي بينيم   مي خنديم   حرف مي زنيم    بغل مي کنيم    مي بوسيم   سکس مي کنيم      بغل مي کنيم    حرف ميزنيم   و  خداحافظي.
بعد مي رويم  سر زندگي قبلي مان   انگار که هيچ اتفاقي نيافتاده. فقط  توي ذهن و دل ما  آشوب مي شود و تمام. تو و من ميرويم  سر کارمان غذا مي خوريم  بيرون مي رويم و با پارتنرمان ارتباط معمولمان را داريم. من و تو   پيش هم مکث مي کنيم  و بعد ادامه مي دهيم. براي من روحيه است
براي من زندگي است مثل اينکه آدمي که دارد خفه مي شود را  چند دقيقه اکسيژن بدهند که زنده بماند که نميرد.
ديشب فکر کردم بايد تمام شود؛ گفتم" آخرش که چي؟!"  داريم خيانت مي کنيم. انسانيت و اخلاقيات را زير پا مي گذاريم. وقتي تو ازدواج کرده اي  و من توي يک رابطه ام  نبايد  هيچ کداممان خيانت کنيم  از ما بعيد است. ما که اين طور نبوديم. به  وفا داري و  اين حرف ها  اعتقاد داشتيم.
اما ديدم دارم شعار ميدهم. آدم بايد خودش مچ خودش را موقع گوز گوز کردن هاي الکي بگيرد. وخطاب به خودم گفتم" کس نگو؛ بخواب صبح بايد بري  سر کار"

۱۷ مرداد ۱۳۹۰

غير عادي

خوب بايد روراست باشم. وقتي   بهش فکر مي کنم. مي بينم که منم دلم تنگ شده!
خوب فکرشو نمي کردم  که  پيش من جايي داشته باشه  يا اينکه  رفته باشه توي دلم.  عجيبه! رفتارش اونقدر  عصبيم ميکنه که دلم  مي خواد  هر چي فوش توي دنيا هست و بارش کنم. اما لعنتي    2 هفته که ازش خبري نبود  حرصم در اومد؛  اما هي مي گفتم  چقدر  بيشعور که بهم اس ام اس نداد, چقدر آشغال که  تلفن هم نکرد . صبح    زير پتو غلت مي زدم و  يه چشمم رو باز مي کردم و اين موبايل رو چک مي کردم که شايد خبري  بوده باشه  بازم نه!
اما وقتي همون موقع اس ام اسش رسيد که گفت " دلم برات تنگ شده" نيشم تا بنا گوش باز شد. بعد به خودم گفتم: تو که گفتي واست مهم نيست, محلش نميذارم ديگه. خودتو جمع کن! 
بعد خودم و نيش بازمو جمع کردم.
:]


۰۷ مرداد ۱۳۹۰

اتفاق

بعد مي گويد خوب آخرش چي ؟!
بعد مي فهمد هيچي. اصلا بعضي اتفاقات آخر ندارند. از اول که مي افتند توي زندگي  قرار نيست آخر داشته باشند. فقط انگار قرار است باشند, بيفتند.  سرشت  اتفاق ها اين است که بيفتند. هدف  غايي آنها  اين است  بيايند توي زندگي خود نمايي کنند و بروند پي کارشان. بيچاره اتفاق ها.  اول که مي آيند خودشان را  يک جوري نشان مي دهند که انگار  بايد  نتيجه داشته باشند؛ بايد  تَه داشته باشند خوب  ولي اينطور نيست . البته خودشان در ابتداي کار  تصور مي کنند که  هدف از وجودشان اين است که  يک  نتيجه يي از آنها گرفته شود و به زندگي  تزريق شود. نمي دانند که دارند  خودشان را مي اندازند  به ما  به زندگي.

پاک

ا اتفاقات زندگي باعث مي شود که به آدم جديدي بدل شويم. من آدم جديدي شدم که با آن دختر 2 سال پيش  خيلي فرق دارد. انقدر  که وقتي  سراغش را از  خاطراتم مي گيرم خيلي  غريبه به نظر مي آيد. انگار که او مرده است و آدم جديدي جايش را گرفته. دروغ است  اگر  بگويم آرزوي   برگشت آن آدم  سابق  را دارم. اما گاهي  به پاکيش  غبطه مي خورم.   پاکي آدم خيلي سريع از دست مي رود مثل اينکه ذوب شود  قطره قطره بريزد  روي  زمين تا بيايي جمعش کني  تبخير مي شود. حتي اثري هم از آن باقي نمي ماند گويي هرگز  نبوده است. براي  همين آدم نمي تواند  ثابت کند که  زماني پاک بوده حتي  ممکن است خودش هم  شک کند و فرض  را  بر اين بگذارد  که  پاکي  تو همي  بيش تر  نبوده است.


۰۲ مرداد ۱۳۹۰

خواهش می کنم بی خیال باش

من حق دارم غصه بخورم. ناراحت باشم. اما مامان نمیگذارد.
می آید می نشیند و می گوید:" از چی ناراحتی ؟ فلانی چیزی گفته؟"
  می گویم هیچی, حوصله ندارم! ولم کن!
 اخم می کند ومی رود توی آشپزخانه؛ ظرف می شورد , غذا می پزد ... و به من فکر میکند, ناراحت می شود غصه مي خورد..
 من حوصله ندارم دردم را بگویم ..نمی توانم زخم هایم سر باز کند. غم من حرف و رفتار فلانی نیست. غم من بزرگ تر شده است  به اندازه خودم  حتي  بزرگتر از خودم .من اگر دردم را بتو بگویم دوبل می شود. سر باز می کند.حتی اگر نگویم باز دوبل می شود. وقتی تو ناراحتی مي شوي  وقتی می بینم همش به من فکر میکنی.
مامان باز توي آشپزخانه ست, باز مرا مي پايد با اين قيافه وارفته و غصه مي خورد ، باز هزار فکر ميکند هزار خيال مي تراشد و درد مرا فرض مي کند و غصه مي خورد.

۱۶ خرداد ۱۳۹۰

نيست...

 من داغونم و این چس ناله هام تمامی نداره. هیچ کس حال منو نمی فهمه. تو مخاطب منی ولی هیچ وقت اینو نمی خونی. هیچ وقت درک نمی کنی.  اگر مي فهميدي  لازم نبود که من بيام  اينجا عر بزنم.  ميو مدم  مثل آدماي متمدن به خودت مي گفتم . الان يه چيزايي عوض شده. تو مخاطبي , هنوز  خاص هم هستي  ولي غايبي. منم  يه جور ديگه شدم.
 اون زمانا که هنوز فکر می کردم خدایی هست یه جور دیگه رفتار می کردم. اما الان می دونم نیست. دیگه واسه من هیچ خدایی نیست. خدای من مرده و این منو می ترسونه . من اونقدر ها مذهبی نبودم. اما این که بیست و چند سال از عمرت رو جوری بگذرونی که انگار یه وجود بزرگی هست که عادل و نمیزاره هیچ ظلمی همیشگی باشه و بعد تمام تمام اون تصویرت میشکنه. سخته.
من داغونم . من تو رو ازد ست دادم و همین طور خدامو . هر دو پشتوانم بودین هر دو آرومم می کردین هر دو تون واسم خدایی می کردین . هر کس به روش خودش.
اما الان من بی کس ترین شدم. یه آدم بی کس که این اشکای لعنتیش نمیزاره کیبرد رو خوب ببینه. من بهم ظلم شده و این ظلم رو خداهام بهم کردن. من احمق بودم
. اعتماد کردم . همش روبه رو نگاه می کردم و نفهمیدم پشتوانه هام دارن بِهِم می زنن. من پکیدم. لعنتیا  من شکستم...

۰۳ خرداد ۱۳۹۰

لذت بخش

گفتند به زودي غمگين مي شوي!
باور نمي کنم. گفتم رگم را مي زنم اگر عاقبت کارت بد شود. اين خط اين نشان.
تو زرنگ تر از اين حرفايي . اصلا با هوش تر از آني که زندگيت خراب شود.
تو فقط بلدي بر باد دهي. اما اينکه خودت همقدم باد شوي را بلد نيستي! اصلا در سرشت تو نيست که بر باد بروي.
مي داني! حالا که فکر مي کنم مي بينم بله  من در پستوي دلم يک تنفر ناب دارم که باعث مي شود آرزوي بيچاره شدنت را بکنم. اصلا با هر نفسي که مي زنم و هر بازدمي که دارم اين آرزو را پراکنده مي کنم. اما خيلي نا محسوس. آنقدر مخفيانه اينکار را انجام مي دهم که حتي خودم هم شک نمي کنم که تنفري در کار است.
مي داني خوشحال نمي شوم که به هم بريزي که غمگين شوي. من هنوز همان آدمم که ديدن  ناراحتيت ديوانه ام مي کند. موضوع خوشحال شدن نيست.  موضوع لذت است  لذت.
اينکه يک زماني بشنوم تو به گا رفته اي مرا غميگن مي کند.
اما برايم  لذت بخش است.
لذت با درد

۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۰

منِ احمق

می خواهم راجع به عشق و عاشقی ننویسم. می گویم  حتی راجع بَش هم فکر نکنم.
نشسته ام تا این احمقِ درونم را راضی کنم. دست به دامن گوگل  یه عالمه مقاله علمی و روانشناسی را مِن بابِ  فراموش کردن  شکست و عشق و اینها خوانده ام.  خوب براي قانع کردن بايد منطقي صحبت کرد. بايد از راه کارهاي روانشناسي بهره گرفت.
 می خواهم برایش دلیل و منطق بیآورم که" ای دختر خوب تقصیر تو نیست که... اتفاقی ست که افتاده است. طبیعی ست همه آدمها وقتي عاشق مي شوند وقتي 2-3 سال با يک ادم واحد رابطه دارند و وقتي تمام مي شود  نارحت می شوند ؛ و وقتی  يک مدت بعد  مي شنوند عشقشان ازدواج کرده  احتمالا داغون مي شوند . ولی خوب که فکر کنی می فهمی تو هم اشتباه کردی. "

نمي شود خيلي رک و رو راست به احمق درون گفت که تو خر شدي و بايد فراموش کني... نمی شود گفت بیا و از این چس ناله ها و خود عن کردن ها دست بردار...
خودمانیم اینها را دوست دارم بگویم اما خوب ملاحظه  می کنم. نتیجه  تمام مقاله ها را برایش مرور می کنم که باید چطوری فراموش کند باید چطور دوباره شروع کند و انرژی مثبت بدهد و واقعیت را قبول کند. می گویم اینکه عشق نبود فقط یه هورمن نمی دانم چی چی بود که ترشح شد و تو فکر کردی عاشقی و  حالا باید  حرف بزنی  و خودت را خالی کنی و ...

اما احمقِ درونم مدام سیگار می کشد و می گوید :" کس نگو!"






۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۰

من زمانی که مقابل تو هستم باید بمیرم


آدمهایی هستند که باید از زندگیت نیست شوند.
هر چه ازشان دور شوی  فایده ندارد
باید کامل نیست شوند.
باید نباشند
اصلا باید نیاید.




۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰

:(

من نمی خوام از روی دل سوزی و خیر خواهی هم حتی نصیحتم کنی. واقعا تصور می کنی من نمی فهمم راهم اشتباهه . من تمام چال و چوله های این راه رو بلدم. اما باز می خوام اشتباه کنم.
تو چه می دونی این اشتباهم چه لذتی برام داره.
تو چه می دونی  چه آرامشی داره , باور کن من این آرامش قبل از طوفان رو  دوستدارم.
تو چه می دونی زندگی من خیلی وقته طوفانی شده.
 حالا برای یه مدت کوتاه که دوباره بخوام حس خوبی داشته باشم  باید نصیحتای تو رو بشنوم؟!
باید حتما میریدی به حال خوشم؟!