۲۰ شهریور ۱۳۸۹

در حرمسرای مدرن 2

توی حرمسرا هر کی هنر خودشو داشت


یعنی هر کسی دنبال این بود که خودشو با یه چیزی سر گرم کنه

آخه مگه مرد چند ساعت توی روز به یکی از ما احتیاج داشت

من اونجا استعداد خودمو باید کشف می کردم

باید می دیدم که چی رو دوست دارمو و به چی علاقه دارم

توی حرمسرا بهترین هنر که با عث جلب توجه مرد میشد زبان بازی و عشوه گری و از این قبیل

هنر ها بود

اما اگه بخوام انصاف رو رعایت کنم

می دیدم که گاهی مرد از زنهای فهیم و با دانش که می تونستن رو پای خودشون بایستن هم خوشش میومد

اما این فقط علاقه زودگذر بود و تا وقتی ادامه داشت

که اختیارات مرد و کم نمی کرد

یا قدرت اونو زیر سئوال نمی برد

من کم کم عاشق مرد شده بودم

هر چی اون نایاب تر بود و کمتر در دسترسم می بود

این احساس که می خوام بهش نزدیک بشم بیشتر میشد

اما توی حرمسرا با اون همه زن

نمیشد اینو به زبون اورد

این باعث شده بود که من دنبال هنری بخوام برم

که برای مرد جلب توجه کنه

و اون به سمت خودم جذب کنم

کاره سختی بود

من مرد رو دوست داشتم واینو حق خودم می دونستم

که اون ماله منی باشه که صادق ترم

اما حقیقت زندگی با بی ریا بودن تو کاری نداره

کلا زندگی براش اهمیت نداره که تو چقدرپاک و روراستی

ولی من هنرم رو پیدا نمی کردم

"شاید هنری نداشتم که باید پیدا میشد"

اون زمان فقط این تصور رو داشتم

اما روزگار عوض میشه...






ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست: