۱۸ شهریور ۱۳۸۹

در حرمسرای مدرن 1


خودم هم تعجب کردم
آخه من  کلا دختر  چشم گیری  نبودم هیچ وقت
از این  دخترایی  هم نبودم که  زل بزنه توی چشم یه مرد  تا  اون بهم توجه کنه
کلا  سر به  زیر بودم همیشه
توی  مسیرایی که می رفتم و میومدم
همیشه جلوی پامو نگاه می کردم
بگذریم  با این اوصاف  برام  هنوزم عجیبه که چی  باعث  شد  منو انتخاب کنه
از حال و هوای اون روزا نمی تونم بگم
تردید داشتم
خوشحالی و ناراحتیم مشخص نبود
ولی اون ته دلم قند اب میشد  با یه دلهره کوچولو که برام شیرین بود
روزی که قرار شد بیان دنبالم خیلی  استرس داشتم
آخه نمی دونستم اونجا  چطوری
همیشه از جاهای  جدید  یه کم می ترسیدم
هیجان رو دوست دارما ولی من  هیچ وقت نمی دونستم حرمسرا چه شکلیه
من باید میرفتم میون  دهها  دختر و زن متنوع و
باید  سره بدست اوردن یه مرد  با اونا دست و پنجه نرم  میکردم
کار سختی  به نظرم میومد
اما  حالا که فکرشو می کنم
  می بینم  که کار  خیلی  سختیه
بخصوص  برای منی که زیادی آرامانگرا بودم
من  نمی دونستنم باید  گرگ  بود جنگید
نمی دونستم  باید   نقش  بازی کرد و خودت نبود
من همیشه می خواستم خودم باشم
اما توی زندگی  به  جایی  رسیدم
 که تمام   سود  من توی   این بود  که خودم  نباشم
توی حرمسرا  دخترایی  بودن کا گاهی  به خوشگلی شون  حسودیم میشد
بعضیا هم  بودن  که  تعجب می کردم  چطور ممکنه مرد از اینا  خوشش بیاد
یه تعدادی بودن که خوشون رو می گرفتن واسم
 و همیشه هم یه نگاه  عاقل اندر سفیه  بهم می نداختن
اما  یه چند تاییی  هم بودن
که  زود میومدن و خودمونی میشدن
من  بعد ها فهمیدم
از آدمایی که میان  جلو  و صمیمی  میشن 
بیشتر باید  دوری  کردد  و ترسید
چون اونا  به  بهانه  نزدیک  بودن  بهت ضربه  میزنن و
  تو هم چون  بهت نزدیکن  نمی دونی  چطور  باید  باشون  برخورد  کنی





ادامه  دارد...

هیچ نظری موجود نیست: