۳۰ آبان ۱۳۸۹

نمی دانی ! مطمئنم

1000 دلیل علمی و منطقی وو فلسفی بیآورید که خدا هست
اما چه اهمیتی دارد
من این خدایی را که با دلیل و برهان می خواهید ثابتش کنید نمی خواهم
این خدا  نیست
وجود ندارد
من آن خدایی را می خواهم که بخاطره اشتباهاتم سرزنشم نکند
مدام  گند کاری هایم را مثل پتک نکوبد  بر  سرم
که دیدی  عرضه ی  خوب  بودن  را نداشتی 
اشتباه کردی
مدام نگوید 
مگر به تو نگفتم اینکار  بد است  زشت است  خطاست
مگر نگفتم  نکن
حالا باید تنبیه شوی
 
  این همه دلیل  می آورید که این خدا  را ثابت کنید
می دانید اینکه  به من ثابت  شود هست  برایم  سخت تر است  تا اینکه
فکر  کنم نیست  و هرگز نبوده است

لعنتی, چه می دانید از دلی که می خواهد خدایی وجود داشته باشد
ولی  نه این خدایی که شما می گویید!
چه می دانید؟

می خواهم ...


دلیل هایت  روزی تمام می شود


مرا بی دلیل  دوست  داشته باش!

۱۸ مهر ۱۳۸۹

آهم نمیگیره دامنتو !


امروز داشتم فکر می کردم
چرا من یه دروغگوی تمام عیار نشدم
شاید تقصیره مامانم بوده  یا بابام  شایدم هر دو
آره حتما  تقصیره اوناست
البته نباید از نقش خواهر برادرهای بزرگتر هم غافل شد
اونا هم  یه جورایی مقصر بودن
برام سخته که بخاطر این قصوری که در حق من داشتن ببخشمشون
کلا  من زیاد اهله بخشش نیستم ؛ دوست دارم کسی که بهم بدی میکنه  بطرز  فجیعی نتیجه شو ببینه ؛ کلا این موضوع باعث میشه  حالم بهتر  بشه
ولی  این مورد استثنا میشه  خوب اونا خانواده م هستن
منم حال و حوصله یتیم شدن و بی کس و کار شدن رو ندارم
گرچه اگرم  تصمیم  میگرفتم که اونا  رو با یه آه عالم سوز از صحنه روزگار محو کنم بازم نمی تونستم
کلا آه های من به جایی نمیرسه
نه که  از ته دل نباشن  ها  نه  موضوع این نیست
راستشو  بخوای خودم هم نمی دونم ایراد کارم کجاست  که این آه های  بی پدر  به جایی از این کائنات  بی پدر نمیرسن!

۰۳ مهر ۱۳۸۹

امیدوا رید

هیچ وقت آدم نباید امیدوار بشه
حداقل نباید بزاره  میزان امیدواریش از یه حدی تجاوز کنه
یه وقتایی توی زندگیه آدمه که  خدا یه کارایی میکنه که دهنت  باز میمونه
با خودت  میگی  یعنی  میشه ؟   خدایا!   یعنی میشه ؟
ویه چیزی  درونت میگه آره
این  همون لحظه  لعنتیه که امید  شروع میشه
اون زمان  به  بعد  امیدت میاد  روبه روت میشینه و  لحظه  به  لحظه   لحظات  خوشت  رو برات  تصویر  سازی میکنه
تو هم  با خودت  فکر میکنی  اگه اینجوری  بشه من  چه کارا  میکنم  و چه کارا  نمیکنم
هه
آره  ولی اوضاع  طبق اون تصویرایی که امیدت  واست  ساخته پیش نمیره
اون وقت که 
 فکت کش  میاد و میفته  زمین و ...



پ.ن (این قسمت مخاطب خاص دارد) :
خدایا   اصلا من بی جنبه
تو که خدایی درسته  این امیداری الکی  رو واسم پیش  بیاری؟
نمی دونی  چقدر  سخته آدم بین  خودش و  آرزویی که داره   فقط  یه  قدم  فاصله ببینه
بعد  به خودش  بیاد ببینه همش  مثل یه  سراب  بوده
درسته ؟
نه درسته ؟
اصلا میفهمی چی میگم ؟



 http://feeds.feedburner.com/faheshepakdaman اشتراک فید وبلاگ

۳۰ شهریور ۱۳۸۹

اینجوری می خوام...

آدم  باید  با کسایی آشنا  بشه که باشون دوست  بشه

بعد  هر غلطی خواستن با هم  بکنن


هر چی  خواستن  به هم  بگن


یه عالمه  راز و  حرف  و   درد و دل  با هم  رد و بدل کنن


هر چقدر خواستن به هم نزدیک بشن


هر چقدر  هم  خواستن به هم   خیانت کنن


بعد  برن


و هیچ وقت  همدیگه رو  نبینن

حتی  روز  قیامت 








 http://feeds.feedburner.com/faheshepakdaman اشتراک فید وبلاگ





۲۱ شهریور ۱۳۸۹

مغناطیس

بعضی چیزا حکم آهن  رو داره
و بعضی چیزا هم مثل آهن ربا  می مونه
مثل
دست تو  و باسن من
نا خودآگاه به هم جذب میشن!




 http://feeds.feedburner.com/faheshepakdaman اشتراک فید وبلاگ


۲۰ شهریور ۱۳۸۹

خواستن به گا رفتن است


من می تونم یه عمر تختم رو با یه نفر شریک بشم


اونم با کسی که وقتی هوا سرده پتو رو می کشه رو خودش

وقتی گرمشه پتو رو میندازه رو من

وقتی مریض میشه باید صدای نفسای بریده بریدش رو گوش کنم

وقتی شبا می خوام بیدارش کنم که بره سوسک توی دستشویی رو بکشه

اینقدر خوابش سنگین باشه که بیدار نشه

وقتی می خوابه بهم بگه موهامو از توی صورتش بزارم کنار

...

من میتونم!

واقعا می تونم؟

در حرمسرای مدرن 2

توی حرمسرا هر کی هنر خودشو داشت


یعنی هر کسی دنبال این بود که خودشو با یه چیزی سر گرم کنه

آخه مگه مرد چند ساعت توی روز به یکی از ما احتیاج داشت

من اونجا استعداد خودمو باید کشف می کردم

باید می دیدم که چی رو دوست دارمو و به چی علاقه دارم

توی حرمسرا بهترین هنر که با عث جلب توجه مرد میشد زبان بازی و عشوه گری و از این قبیل

هنر ها بود

اما اگه بخوام انصاف رو رعایت کنم

می دیدم که گاهی مرد از زنهای فهیم و با دانش که می تونستن رو پای خودشون بایستن هم خوشش میومد

اما این فقط علاقه زودگذر بود و تا وقتی ادامه داشت

که اختیارات مرد و کم نمی کرد

یا قدرت اونو زیر سئوال نمی برد

من کم کم عاشق مرد شده بودم

هر چی اون نایاب تر بود و کمتر در دسترسم می بود

این احساس که می خوام بهش نزدیک بشم بیشتر میشد

اما توی حرمسرا با اون همه زن

نمیشد اینو به زبون اورد

این باعث شده بود که من دنبال هنری بخوام برم

که برای مرد جلب توجه کنه

و اون به سمت خودم جذب کنم

کاره سختی بود

من مرد رو دوست داشتم واینو حق خودم می دونستم

که اون ماله منی باشه که صادق ترم

اما حقیقت زندگی با بی ریا بودن تو کاری نداره

کلا زندگی براش اهمیت نداره که تو چقدرپاک و روراستی

ولی من هنرم رو پیدا نمی کردم

"شاید هنری نداشتم که باید پیدا میشد"

اون زمان فقط این تصور رو داشتم

اما روزگار عوض میشه...






ادامه دارد...